اَبا اِباد

Memories poem

قطعه‌ی خاطرات

یک روز این خاطرات

خفه ام خواهد کرد

این سیاه و سفیدها

این ابرهای روشن

در آسمان تیره

آن نگهبانی که آنجا

پشت میله‌ها نشسته

و از این مخروبه‌

محافظت می‌کند

و آن آخرین تک چراغ

که در این تاریکی

شب و روز می‌درخشد

و اتاقی را روشن می‌کند

یک روز خفه‌ام می‌کند

این حجم‌ تاریک خاموش

با آن چراغ‌هایی

که تاریکی را می‌شکند

بیا تا این خاطرات را بگذاریم

و از اینجا دور شویم

به سوی فراموشی

به فراسوی حافظه

به آن سوی دیوار زمان

به آنجایی که هیچکس

از این خاطرات

هیچ نمی‌داند

بگریزیم

آنگاه که این خاطرات را فراموش کردیم

باز دیگر روز

به این خاطرات فراموش شده

خواهیم خندید

به آن شب‌های دراز

و روزهای بلند

به آن شب برفی

به آن روز آفتابی

به آن قدم‌های لرزان

به آن درخت کهن

که از فرط پیری

از یاد برده است

بوسه‌های آن شب را

به رفتگری که

خاطراتمان را از این کوچه‌ها

جارو کرد و برد

به خاطراتی که هیچگاه نبود

به خاطراتی که دیگر نیست.

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *