اَبا اِباد

In the middle of darkness

در میانه‌ی تاریکی

دیگر چایش را تلخ می‌نوشید

نور خورشید چشمانش را می‌آزرد

از آمدن باد به خود می‌پیچید

گفتگو با آدمیان چون آتش

روحش را می‌سوزاند

دوستانش را در لابلای آلبوم‌ها از یاد برده بود

نه از آمدن روز شوقی داشت

نه از رفتنش آرامش

دیگر آینه در نزد او بی‌اعتبار شده بود

دیگر آسمانش ستاره‌ای نداشت

بهار و تابستان

زمستان و پائیز

برای او چه فرقی داشت

برای او که این همه سال

زندگی نکرده بود

برای او که چون سگان ولگرد

از این سو به آن سو دویده بود

چه خاطره‌ای داشت

جز پرش گاه به گاه خیالی دور

که چون قطرات باران

آرامش مردابی را

بر هم می‌زند

چه چیز آفریده بود

تا او را بپرستد

چه کسی را هم سنگ روح عظیم خود می‌دید

که با او بنشیند و برخیزد

اما چه چیز از این ناگوارتر

که عشق را از یاد برده بود

او دیگر به عشق باور‌ نداشت

عشق این جادوی کشنده

که هزارها سال

جادوگران بدان عاشقان را به تسخیر گرفتند

و پیامبران با آن پیروان را به پیکار کشاندند

و مردان سیاست از آن قدرت گرفتند

تنها بر دلش ترس می‌افکند

اما هنوز رویایی در دل داشت

رویایی که او را زنده نگه می‌داشت

رویایی که هر شب به خوابش می‌آمد

رویایی که خواب را از او ربوده بود

در او دردی پدیدار شده بود

دردی از جنس امید

امیدی که صبر می‌طلبید

صبری به درازای عمر بشر

نه چندان کوتاه

و نه چندان بلند

آیا از پس این تاریکی

روزی خفته بود؟

آیا وقت آن نرسیده بود

تا آتش را برافروزد

و با بی‌رحمی

به این سایه‌ها حمله ور شود؟

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *