اکنون از آن سالها
سالهاست دور شده ام
آنقدر دور که دیگر
امیدی به بازگشتشان ندارم
گاهی هنوز
در این خاطرات
پرسه میزنم
خاطراتی دور
همچون چراغهایی پراکنده
که در پهنهی بیابان
در شبی تاریک
سوسو میزند
صدای اصطکاک چرخها
صدای سوت قطار
مهمانداری که بنا به ضرورت
مسافرین را برای نماز بیدار میکند
و خود به خواب میرود
صدای گاه و بیگاه سگان
از ده نزدیک ایستگاه قطار
باران آن شب
برف آن روز
آن شخصی که در سرمای سوزان آن شب
روی آن نیمکت نشسته بود
او که میرفت
و باز میآمد
او که مینشست
و دوباره برمیخاست
آیا این همه من بودم؟
آیا من بودم که در آن کوچه قدم میزدم
آیا من بودم که آن درخت را نشان کردم
آیا من بودم که غرق ستارگان شده بودم
نه نه هرگز
اینها همه خواب و خیال است
دنیا مرا به بازی گرفته
دنیا با من شوخی دارد
اگر همهی آنها من بودم
آن من اکنون کجاست؟
اگر همهی آنها واقعی بودند
آن دیگران اکنون کجایند؟
آن محلها
آن زمانها
آن کسان
اینها اکنون کجایند؟
هراس من اما آنجاست
که اگر آن لحظات
حال تصویری شده
در پس خیالم
آیا اکنون
من خود یک تصویرم
در پس خیالی؟