سکوت که میکنی
دنیا گویی رنگ میبازد
و آنگاه که باز سخن میگویی
حرفهایت چون قطرات باران
سیاهی و سفیدی را
با هم از جهان میشوید
و نفسهای تو
نسیم وار
غبار سنگین غم را
از دل میزداید
سکوت تو چون دریاست
آنگاه که سکوت میکنی
غواصی میشوی
که در صید مروارید
به اعماق دریا میرود
و چندگاهی بعد
با دستی پر باز میگردد
تا کی دوباره در پی مرواریدی دیگر
باز به سکوت بپیوندد
و این کودک بازیگوش
اینجا در این قایق
منتظر نشسته
نگران است
که آیا غواص
این بار هم سکوت را میشکند
و با مرواریدی درخشانتر از قبل
بازمیگردد
یا در سکوت این دریا
غرق میشود؟
سکوت که میکنی
خیالم به هزار راه میرود
و چون باز سخن میگویی
از هر هزار راه باز میگردد
چه سکوت خیالانگیزی
گویی سکوت تو
نقاشیست هزاردست
که چون میآید
هزار نقش میزند
بر صفحهی خیالم
سکوت تو اما شعر است
اگرچه بیقافیه و بیردیف
بیکلمه و بیحرف
بی هیچ آوایی
پر از معانیست
برای آنکه میشنود
صدای نفسهای تو را