پیشتر از مهاجرت، در ایران چند سالی به ورزشهای مختلف حوزهی کوهنوردی میپرداختم. در بعضی از این ورزشها، ریسکها چنان بالاست که جان آدمی مستقیما در معرض خطر است. نخستین چیزی که در صخره نوردی به انسان میآموزند، این است که اینجا اولین اشتباه، آخرین اشتباه است.
از همین رو، در حین این فعالیتها در مناطق کوهستانی، گاهی از خود میپرسیدم که من اینجا چه میکنم و چرا جان شیرینم را اینچنین به خطر انداختهام؟
با دیدن ارتفاع زیر پایم، با خود میگفتم که هیچگاه دوباره به این دیوانگی دست نخواهم زد. اما به محض اینکه به پایان مسیر میرسیدم، باز دوباره گویی زندگی در رگهایم جریان مییافت و به کوه و صخره میگفتم، باز هم به سراغتان خواهم آمد و از این جنگ دست نمیکشم. البته در آن هنگام نمیدانستم که چه نیروییست که من را اینچنین به سمت این فعالیتها میکشاند. اکنون مدت زیادیست که از بابت تاثیرات مهاجرت و همچنین نبود کوه در شمال آلمان، از این فعالیتها دور شده ام. اما مدتی قبل، خواندن مقالهای از فیلسوف بزرگ ایرانی دیداد Day daad ، دوباره آن خاطرات را برایم زنده کرد. مقالهای تحت عنوان “آموزگار طبیعت” از دفتر هشتم مجموعه مقالات دیداد که اینجا با شما گرامیان به اشتراک میگذارم.
اکنون اما میدانم که چه چیزی انسان را به این سو و آن سو میکشد: زندگی.
شاید هیچ عبارتی بهتر از سطرهای پایانی این مقاله، نتواند احساس شخص را پس از پایان چنین فعالیت و زورآزمایی با طبیعت، این چنان زیبا به تصویر بکشد: میفهمیم که ما زنده ایم، ما نفس میکشیم، ما وجود داریم اگرچه میتوانستیم همچون موهای چنگه چنگه کنده شده با ناخن های درنده و شکستهی دهر در کف پاهای هستی ریخته باشیم…