پاییز من
بی تو رنگی ندارد
تا زمستان بیرنگ را
چگونه از سر گذرانم
شنیده ام قصد رفتن کرده ای
مگر مرغان مهاجر
سفر آغازیده اند
که تو اینچنین
به تکاپو خاسته ای
مردمان گویند
اینجا دانه هست
آزادی هست
عشق هست
پس این هجرت از برای چیست
آیا چنین این است
که عشق آدمی
برای مرغان آزاد
چون اسارت است
آیا این شبهای دراز
برایت ملال آور شده
یا که روزهای سرد
قلبت را سنگین کرده
عزیزکم
این دنیای بزرگ
برای آزادی کوچک ما
اندک جایی ندارد؟
خانهای
حجرهای
سایه بانی
آزادی کوچک ما را
بر نمیتابد؟
این دستهای پنهان
از برای کیست
که اینچنین
گلوی آزادی ما را
میفشارد
آیا نه این است که
این زنجیرها
این ترسها
این فکرها
همه اینجاست
درون ما
عزیزکم پاییز باز آمده
و باز خواهد آمد
دستت را بده
که پاییز
بدون دستانت
رنگی ندارد