آبادی آبادی آبادی
خشکی خشکی خشکی
پاییز این قلب رسید
دانههای اشک
بهار قلب است
یا که پاییزش،
نالهها مرهم است آن را
یا که زخم
آتشی ناگهان
جنگلی را به خاکستر
خانهای را به ویرانه
قلبی را به سنگی
بدل میکند
این زمین
همان زمین
این درخت
همان درخت
این هوا
همان هواست
و اما زمان
زمان چیز عجیبیست
که آن را هیچ بازگشتی نیست
و این دل پیر
هیچگاه باز جوان نمیشود
مگر به عشق
که زمان نمیشناسد
عشقی که فیلسوف و دانشمند
همه از فهم آن عاجزند
گویی که عشق
نه از جنس این جهان است
نه از جنس این انسان
و قلاب کدام آزمایش و استدلال
این ماهی چموش را
میتواند که صید کند
عشقی که نه در زمان میگنجد
نه در مکان محدود میشود
حال بیا عشق را فراموش کنیم
اندکی کنارم بنشین
برایم چند بیت شعری بخوان
با من چایی بنوش
بیا که از فهم عشق درگذریم
دستت را بده
تا که عشق را
فارغ از مفاهیم و معانی
اندکی لمس کنیم