من هیچوقت در نقاشی استعداد زیادی نداشتم. آخرین تلاش من برای خلق یک اثر نقاشی نیز کلاس درس هنر در سال سوم راهنمایی بود و از آن هم نمرهی چندان خوبی نگرفتم. تمام تلاشهای قبلیام برای نقاشی بی ثمر مانده بود. اصلا نقاشی من را شدیدا خسته میکرد. چرا که هیچوقت نمیتوانستم آن چیزی که در ذهن دارم، روی کاغذ بیاورم. فقط یک مدل نقاشی بود که در آن مهارت داشتم.
اسم آن دقیقا خاطرم نیست، اما به این شکل بود که مقداری رنگ را روی آب میریختند و بعد کاغذی را روی آن میگذاشتند و اثر رنگ روی کاغذ میماند و بسیار ساده بود. به هر صورت، من خیلی زود فهمیدم که استعداد و علاقهای به نقاشی ندارم و به همین خاطر، هیچوقت هم از خودم ناراحت نبودم. اما با وجود همهی اینها و با وجود این موضوع که همواره از کلاس نقاشی فراری بودم (برخلاف کلاس ادبیات که بسیار دوستش داشتم)، اما یکی از مهمترین تفریحات من دیدن همین برنامهی لذت نقاشی بود. غروبها یک ظرف ماست و مقداری نان داخل سینی میگذاشتم و جلوی تلویزیون مینشستم و به تماشای این برنامهی جذاب میپرداختم.
فکر میکنم تنها زمانی بود که شبکهی چهار در تلویزیون خانهمان پخش میشد. معمولا در آن ساعت کسی خانه نبود و من هر روز همراه با لذت خوردن نان و ماست، از دیدن این برنامه لذت میبردم. حتی هیچوقت هم به این فکر نمیکردم که لوازم نقاشی را جلوی خودم بگذارم و کارهایی که باب راس آموزش میداد، تکرار کنم. اصلا این برنامه را برای افزایش توانایی نقاشیام نمیدیدم. من فقط از دیدن این برنامه لذت میبردم. از داستانهایی که باب راس میگفت. از چند حرکت با کاردک که کلاغهایی که میرفتند را میکشید. از حرکات تند و سریع دستش. از اینکه یک صفحهی سفید به فاصلهی نیم ساعت به یک دنیا تبدیل میشد.
به داستانهایی که باب راس در مورد این دنیای خیالی درون قاب نقاشی، به هم میبافت. یک قایق اینجا دارد ماهی گیری میکند. چند نفر در آن کلبه کنار دریاچه در حال بازی هستند. دختری که آن گوشهی قاب نشسته است و غروب را تماشا میکند. داستان هایی که او از این دنیای خیالی تعریف میکرد برای من از داستانهایی که در دنیای واقعی میدیدم، واقعیتر بود. گاهی اوقات، نان و ماستم زودتر تمام میشد و دوباره برای خودم نان و ماست میآوردم تا از بقیهی برنامه لذت ببرم. حالا میفهمم که من آن نقاشیها را دوست نداشتم، چرا که آن نقاشیها تقریبا همگی شبیه یکدیگر بودند و باب راس نیز نقاش چندان مطرحی نبود.
اما حتی اگر به جای باب راس، ونسان ون گوگ آنجا صُم بُکم مینشست و فقط نقاشی میکشید، احتمالا این برنامه طرفدار زیادی پیدا نمیکرد. من دریافتم که چیزی که من را جذب این برنامه میکرد، شیوهی روایتگری (narration) باب راس بود نه خود نقاشیهایش. چیزی که من را جذب میکرد، بیشتر فرم برنامه بود تا محتوای آن.
پینوشت: البته در سطح بالاتر، نقاشی خود از جنس زبان است، چرا که مفاهیمی را منتقل میکند و طبق این تعریف، نقاشی های ون گوگ نیز خود خلق یک روایت است.
– اَبا اِباد