اَبا اِباد

فیلم بسیار زیبای ویل هانتینگ نابغه

ویل هانتینگ انسان

شما وقتی وارد وب‌سایت “دی داد دات کام” می‌شوید، در همان بالای صفحه، یک جمله‌ با فونت درشت سریعا نگاه شما را می‌رباید. گویی این جمله سرآغاز فلسفه‌ی دی‌داد است‌ و البته چکیده‌ی تمام تلاش‌های فلاسفه و متفکرین‌ و اندیشمندان تاریخ. آن جمله‌ی چشم نواز این است : “انسان را انسانیت کافی‌ست”. یعنی یک انسان به عنوان انسان، نه نیاز دارد که حتما انسان موفقی شود، نه نیاز دارد انسان مشهوری شود، نه نیاز دارد که جهان را دگرگون کند، نه نیاز دارد که دائما شاد و خوشحال باشد، نه نیاز دارد همه چیز را در جهان بداند، نه نیاز دارد همه‌ی تصمیماتش درست باشد، نه نیاز دارد که فلان جایزه و فلان مدال را ببرد، نه نیاز دارد از طرف دیگران همواره تایید و تشویق شود شود.

انسان همینکه انسانیت داشته باشد، برای او کفایت می‌کند.

می‌توان گفت که هرچیزی هم که به انسانیت او کمک کند، همان چیز برای او درست است. اما همین‌ موضوع به ظاهر ساده، قطعه‌ای گم شده در ادبیات روانشناسان و تراپیست‌های امروزی‌ست. وقتی یک روانشناس یا تراپیست به شما می‌گوید که فقط خودت مهم هستی، بقیه هر فکری می‌خواهند بکنند بکنند، تو‌ از هر چیزی مهم‌تری و بگذار بقیه خودشان را با تو‌ تطبیق بدهند و گور پدر بقیه، اصلا آن‌ها را کنار بگذار و فقط به خودت فکر کن، خب در همه‌ی این‌ موارد، آن انسانیت انسان نادیده گرفته شده است.

مگر‌ انسانیت انسان اجازه می‌دهد که فقط خودت مهم باشی و دیگران را نادیده بگیری؟

به همین خاطر من همواره دوستان روانشناسم را به خواندن فلسفه تشویق می‌کنم. در فیلم بسیار بسیار زیبای ویل هانتینگ نابغه (Good Will Hunting) به کارگردانی گاس ون سنت، شما می‌توانید به تفاوت یک روانشناس عمیق و روانشناسان سطحی پی ببرید. داستان از این قرار است که ویل هانتیگ یک جوان بیست ساله‌ست که شغلش نظافت ساختمان‌های دانشگاه MIT است. روزی پروفسور جرالد لامباو، استاد ریاضیات این دانشگاه و برنده‌ی سابق مدال فیلدز در ریاضیات (همان مدالی که مریم میرزاخانی برد) به طور اتفاقی، به استعداد بالای ویل هانتینگ در ریاضیات پی می‌برد. او سپس سعی می‌کند از ویل هانتینگ جوان، شخصیتی بسازد که می‌تواند در ریاضیات انقلاب ایجاد‌ کند و مدال فیلدز هم ببرد. اما ویل هانتینگ برای این کار بسیار کله شق و سرکش است. پس لامباو او را نزد روانشناسان و تراپیست‌های مختلف می‌برد تا درمانش و یا به عبارت بهتر، رامش کنند. هیچکدام از این روانشناسان، روح این جوان را لمس نمی‌کنند و همگی انسانیت او را نادیده می‌گیرند. اما درمان هیچکدامشان جواب نمی‌دهد.

دست آخر، یک روانشناس عمیق سر و کله‌اش پیدا می‌شود. روانشناسی که می‌داند انسان را انسانیت کافی‌ست. او‌ می‌داند که باید به عنوان انسان به ویل هانتینگ نگاه کند، نه به عنوان یک مشتری نابغه که باید درمان شود تا بتواند مدال فیلدز ببرد و ریاضیات را متحول کند. او حتی به لامباو هم نشان می‌دهد که انسان برای انسان بودن، حتما نباید مدال فیلدز ببرد یا کار خیلی بزرگی بکند. کافی‌ست او به شکلی انسانی زندگی کند. و اینگونه‌ست که ویل هانتینگ و البته پروفسور لامباو، در نهایت خود انسانی‌شان را پیدا می‌کنند.

ویدئو صحنه‌ای از فیلم بسیار زیبای ویل هانتینگ نابغه که در آن تراپیست ویل هانتینگ، به جای منتظر ماندن برای پایان جلسه و آمدن مشتری بعدی، ویل هانتینگ جوان را به عنوان یک انسان، در آغوش می‌گیرد و روح او را لمس می‌کند.

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *