من میترسم. همه میترسند. هرکسی یک لحظه به این مساله فکر کند که زندگی ذاتا هیچ معنا و هدفی ندارد، میترسد. هرکسی از فکر کردن به نابودی پس از مرگ گریزان است. حتی کسانی که به وجود دنیایی بعد از مرگ باور دارند نیز، از اینکه آنها نباشند ولی این دنیا به کار خود ادامه دهد، میترسند. اما علم مدرن این است. شما اگر برای یک دانشمند این شعر منسوب به مولانا که “از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود/به کجا میروم، آخر ننمایی وطنم” را بخوانید، آن دانشمند به ترتیب به این سوالات چنین پاسخ خواهد داد :
از کجا آمده ام؟ از طریق ژنتیک آمده اید و قبل از آن تنها کدهای ژنتیکی در بدن پدر و مادرتان بوده اید
آمدنم بهر چه بود؟ بهر هیچ چیزی. شما بر حسب تصادف آمدید. اگر پدر و مادرتان فرق داشتند یا اگر در شب دیگری، آمیزش داشتند، شما نمیآمدید و یک شخص دیگر میآمد.
به کجا میروم؟ اما ننمایی وطنم؟ به هیچ کجا. بعد از مرگ تمام میشوید. وطنتان هم این زندگی محدودیست که دارید و بعد از آن تمام میشوید.
البته این پاسخها و این نگرش چیز جدیدی نیست. چنانچه خیام در یکی از رباعیات مشهورش راجع به انسان و احوالاتش چنین میگوید که :
جامیست که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
اما این پاسخها اکنون و با پیشرفت علم، دقیقتر و مستدلتر شده است. اینکه انسان از خلال تکامل طبیعی انسان شده است، کما اینکه هر حیوانی ویژگیهای خاص خودش را دارد. مثلا ما نمیتوانیم مثل یک اسب بدویم، یا نمیتوانیم مثل یک میمون از در و دیوار بالا برویم، یا اینکه نمیتوانیم مثل خفاش، محیط اطرافمان را با امواج صوتی ببینیم؛ به همین شکل، این حیوانات نیز دارای مغزی به پیچیدگی مغز انسان نیستند و از همین بابت هم، نمیتوانند مثل ما به معنای زندگی فکر کنند و از ترس نابودی و هیچ شدن بعد از مرگ، جهانی بعد از مرگ در ذهن خود بسازند. اما اینجا جاییست که کُمیت علم و دانشمند میلنگد. دانشمند با یافتههای درست خودش، بی معنایی و پوچی ذاتی حیات انسان را به او نشان میدهد. اما بعد معنایی برای عرضه به او ندارد و او را در این تاریکی، رها میسازد. انسان هرچقدر در این موضوع دقیقتر گردد، گویی بیشتر در یک مرداب فرو میرود. اینجاست که کار فیلسوف آغاز میشود.
فیلسوف دستش را دراز میکند و او را از این مرداب پوچی و بی معنایی بیرون میکشد. انسانی که حالا همهی معانی دینی، سنتی و خرافی سابق را از رهگذر علم کنار گذاشته، نیازمند معنا و هدفی برای زندگیست. اینجاست که فلسفه میگوید زندگی ذاتا بیمعناست و این خود انسان است که به آن معنا میدهد و برای زندگی معنایی میسازد.
اینجاست که ارسطو میگوید شادی معنا و هدف نهایی وجود انسان است.
اینجاست که نیچه ایدهی ابرانسان (superman) خودش را عرضه میکند و میگوید که ای انسان، آن خدایی که تو در ذهنت ساختهای، همان انسان ایدهآلیست که دوست داری شبیه آن شوی.
اینجاست که شوپنهاور میگوید معنای زندگی در گریز از غم و اندوه است. اینجاست که کامو میگوید معنای زندگی انسان، هر آن چیزیست که مانع این میشود که او دست به خودکشی بزند.
آنوقت است که دیداد ایدهی کار دل خودش را عرضه میکند و میگوید ای انسان، تو از رهگذر کاری که محل تلاقی استعداد و علاقه و دغدغهی توست، به معنای زندگیات میرسی.
حرف همهی این اندیشمندان این است که زندگی به خودی خود، معنایی ندارد. این ما هستیم که برای آن معنایی میسازیم.
– اَبا اِباد