اَبا اِباد

تصویر سرخپوستی را در حال تماشای خط آهنی در سال ۱۸۶۹ در ایالت نوادا ثبت شده است،

جهان سریع

به تصویر بالا نگاه کنید. این تصویر مدتی‌ست که در شبکه‌های مختلف وایرال شده است و فکر می‌کنم توضیحاتی که ذیل این تصویر دست به دست می‌شود نیز مربوط به یوال نوح هراری در یکی از کتاب‌هایش باشد. این تصویر که در سال ۱۸۶۹ در ایالت نوادا ثبت شده است، سرخپوستی را در حال تماشای خط آهنی که به تازگی ساخته شده، نشان می‌دهد. اگر فرض کنیم که این سرخپوست در زمان ثبت این تصویر، حدود چهل سال سن داشته، پس او در دهه‌ی ۱۸۲۰ به دنیا آمده است.

او در همین مدت عمر کوتاهش یعنی از دهه‌ی ۱۸۲۰ تا سال ۱۸۶۹، تغییرات به شدت سریع و باورنکردنی را به چشم خود دیده است. او در اینجا نظاره‌گر شروعی بر پایان دنیای آرام و ساکت و بی سر و صدای قدیم است. هرچیزی که او تا آنموقع می‌شناخته، هرطوری که جهان را نگاه می‌کرده و هر نوعی که زندگی می‌کرده است، هر صدایی که می‌شنیده و هر منظره‌ای که تماشا می‌کرده و هر بویی که استشمام می‌کرده، حالا با شروع عصر رشد و توسعه، دگرگون خواهد شد. این خط آهن هرجایی که برود، تغییرات به شدت سریعی در آنجا رخ خواهد داد. کم کم قبیله‌ها و روستاها جای خود را به شهرها می‌دهند، شهرهای کوچک جای خود را به شهرهای بزرگ می‌دهند، مزارع کوچک جای خود را به مزارع بزرگ و کارخانه‌های عظیم می‌دهد.

این سرخپوست خودش و پدر و عمو و دایی و پدربزرگش را روی اسب و به دنبال شکار دیده است. حالا فرزند خودش را به عنوان کارگر یک کارخانه خواهد دید. نوه‌ی او دیگر حتی اسب‌ سواری هم بلد نخواهد بود و به جایش سوار خودرو به اینور و آنور می‌رود. اگر هشتاد یا نود سال عمر کند، به جای عقاب بزرگی که در جوانی بالای سر قبیله می‌چرخید و نشان خوشبختی و اقبال بود، در پایان عمرش می‌تواند هواپیماهای کوچک و بزرگی را ببیند که از روی نوادا می‌گذرند. زمانی که کودک بوده است، هم قبیله‌ای هایش با دود برای یکدیگر پیغام می‌فرستادند، وقتی سی سالش بوده مردم با تلگراف به هزاران کیلومتر آنطرفتر پیغام می‌فرستادند و وقتی که شصت سالش بوده، می‌توانسته با دوستانش تلفنی حرف بزند. اما من وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، می‌بینم که من نیز که اکنون سی و دو سال سن دارم، در همین سه دهه‌ای که از سرم گذرانده‌ام، همانند این سرخپوست تغییرات بسیار سریعی را شاهد بوده‌ام.

وقتی که یک کودک بودم، با نوار کاست آهنگ‌ گوش می‌دادم و با آن نوارهای بزرگ ویدئو، فیلم می‌دیدم. وقتی که کمی بزرگتر شدم، سی دی و دی وی دی آمد و با آن می‌توانستم فیلم ببینم. چند سال بعد در دستانم یک گوشی تلفن همراه بود که می‌توانستم همه‌ی کارهای وسایل الکترونیکی قبلی را با آن بکنم. بعد شبکه‌های اجتماعی را در اختیار داشتم که می‌توانستم مطلبی بنویسم که هزاران نفری که نمی‌شناسم آن را ببینند و بخوانند. وقتی پا در دهه‌ی چهارم زندگی‌ام گذاشتم، هوش مصنوعی در دسترس اکثر افراد قرار گرفت و حالا می‌توانستم سوالاتم را به طور دقیق و مشخص از آن بپرسم.

اگر زمانی فقط از طریق تلفن و تماس صوتی با دیگران در ارتباط بودم، حالا می‌توانم با هرکجای دنیا تماس تصویری برقرار کنم. احتمالا چند سال بعد می‌توانم از طریق واقعیت مجازی، عینکی روی سرم بگذارم و خودم را در هر محلی که دوست دارم پیدا کنم. پس پیشرفتی که من در طول این مدت از عمرم شاهد آن بوده ام، از مشاهدات آن سرخپوست، چیزی کم ندارد.

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *