به تو میاندیشم،
اکنون
دیروز
فردا
تویی که آمدی و رفتی
دیر و زود
پر سروصدا و آرام
مرا بیدار کردی و خود به خواب رفتی
و مرا
و مرا در این جای تاریک
بینور رها کردی
و من در این تاریکی
به هر چیزی که چنگ میاندازم
تو را میبینم
مرا رها
و من ماندم و انبوهی از خاطرات
خاطراتی که هیچوقت نبود
خاطراتی که دیگر نیست
خاطراتی از تو
تویی که نمیدانمت
تویی که هیچگاه ندیدمت
ولی میدانم که آنجا نشستهای
پای آن درختان تبریزی
در گوشهی سرد باغ
و در سنگینی غروبی پاییزی
به خواب رفتهای