چند سال قبل که در یک کارگاه آموزش روزنامهنگاری شرکت کرده بودم، در یکی از بخشهای این کارگاه تحت عنوان هنر نویسندگی، مدرس دوره رخدادی فرضی را مطرح کرد و از شرکت کنندگان دوره خواست تا با خیالپردازی خود، به این اتفاق شاخ و برگ داده و یک داستان خیالی از آن بسازند.
سپس از هریک از شرکتکنندگان نوشتهی خود را برای کل گروه خواندند. زمانی که من نوشتهی خود را برای دیگران خواندم، در حالیکه تصور میکردم خیلی خوب نوشتهام، نوشتهی من برای هیچکس جذابیتی نداشت. استاد دوره توضیح داد که نوشتهی من خیلی منطقی و پر از روابط علت و معلولی بوده و از عنصر خیال تهی است و چیزی که برای خوانندهی این متن اهمیت دارد، خیالپردازی است.
البته موضوع به اینجا ختم نمیشود.
به یاد دارم زمانی که کودک بودم، مربیان در مهدکودک، من را تشویق میکردند تا برای خورشید چشم و دهان بکشم و من از این کار امتناع میکردم. استدلال من این بود که خورشید چشم و دهان ندارد، پس چرا باید برای آن چشم و دهان بکشم؟ من برای کودکان دیگر نیز توضیح میدادم که چرا نباید در نقاشیهای خود برای خورشید چشم و دهان بکشند و این موضوع مربیان را به ستوه آورده بود.
همچنین در مقطعی دیگر که در مسابقات نقاشی شرکت کرده بودم، سعی میکردم مفهومی را صراحتا در نقاشی خود بیان کنم و علیرغم اینکه تصور میکردم یکنقاشی مفهومی خلق کردهام و حتما برنده میشوم، متاسفانه نقاشی من توجه کسی را جلب نکرد.
در رشتههای هنری دیگر نیز ذهن من همواره دنبال یافتن یک نظم و ترتیب و منطق حاکم بر آن هنر بود. شاید به همین علت هیچگاه پیشرفت چندانی در زمینهی هنر نداشتهام. سوالی که همواره برای من وجود داشته است این است که آیا میتوان بین علم و هنر پیوند برقرار کرد؟
و آیا یک دانشمند که در فضای علمی همواره به دنبال نظم و منطق و فرموله کردن یک سیستم است، چطور میتواند پرندهی خیال را رها کرده و آثار هنری بدیعی خلق کند؟
البته هنر و علم فصل مشترکهایی با یکدیگر دارند.
مثلا برای دستیابی به دستاوردهای بزرگ علمی، خلاقیت بالایی مورد نیاز است و همین موضوع برای خلق آثار هنری بزرگ، صدق میکند. گفته میشود که در یونان باستان برای هنر art، از کلمهی techne استفاده میشد و لغات تکنیک technique و تکنولوژی technology از همین کلمه مشتق شده است.
نظر شما در این مورد چیست؟