اَبا اِباد

قطعه های ادبی

ابا اباد و شعر انسان سوم

انسان سوم

نمی‌دانم چگونه گذشت روزها و ماه‌ها و سال‌ها روزی در گوشه‌ای‌ کنجی پایم لغزید و زمان در دستانم سر خورد حالا من اینجایم دیگر نه شور و شوق کودکی نه نور و سرور نوجوانی حالا روزها از پی‌ شب ها و شب ها از پی روزها می‌آیند و می‌روند آسمان دل گاه ابری گاه آفتابی …

انسان سوم ادامه »

شعر سکوت شکننده و عکس از ابا اباد

سکوت شکننده

این سکوت شکننده آن ترس‌ها ‌که حالا واقعی شده گیاهی که پیش از جوانه مرد امروز پرندگان نیامدند خورشید گرمایش را باز پس گرفت هیچ نمی‌دانست واقعیت به فکرش نشست یا که فکرش واقعی شد حالا دیگر خواب نه راه گریز بود نه یک سر پناه حالا درد در گلو مانده بود حالا این درختان …

سکوت شکننده ادامه »

ابا اباد

کاش شعر بودم

کاش شعری بودم بر لب‌هایت نه چون رباعی کوتاه نه چون مثنوی بلند کاش غزلی بودم عاشقانه که روز و شب از دهانت جاری می‌شدم کاش مرا چون دوبیتی می‌سرودی صمیمانه چون باباطاهر قصیده نمی‌خواهم چه عاشق را با مدح بزرگان چه کار مرا چون ترجیع بند بسرا و در هر بیت مرا تکرار کن …

کاش شعر بودم ادامه »

شعر ندیده و نشنیده از ابا اباد

ندیده و نشنیده

ما که ندیدیم تنها شنیدیم که آنجا هوا خوب شده چشمان ما بسته بود و روشنایی خورشید را ندید اما گرمایش گرمای خورشید آنگاه که بی چشمداشت می‌تابید و جانمان را قلقلک می‌داد ما که ندیدیم پیش از ما رفته بود اویی که منتظرش بودیم گوش‌هایمان کر بود و صدای قدم‌هایش را نشنید اما نسیم …

ندیده و نشنیده ادامه »

شعر نقاش پیر روزگار و تصویر ابا اباد

نقاش پیر روزگار

زندگی گولمان زد خندیدیم گریستیم بیدار شدیم پیر شدیم صورتکی بودیم بر بوم نقاشی نقاش روزگار روزی ما را کشید و دگر روز ما را خواهد برد و باز بومی جدید و باز داستانی جدید تا به کی دوام یابد بازی این انسان‌ها تا به کی دوام یابد این داستان‌ها عجب متناقض است این نقاش …

نقاش پیر روزگار ادامه »

ابا اباد

داستان عشق

آبادی آبادی آبادی خشکی خشکی خشکی پاییز این قلب رسید دانه‌های اشک بهار قلب است یا که پاییزش، ناله‌ها مرهم است آن را یا که زخم آتشی ناگهان جنگلی را به خاکستر خانه‌ای را به ویرانه قلبی را به سنگی بدل می‌کند این زمین همان زمین این درخت همان درخت این هوا همان هواست و …

داستان عشق ادامه »

مردم کویر

مردم کویر

سروده ای تقدیم به استاد دی‌داد، به مناسبت زادروزشان: درختی تنها بیابانی خشک بیکران آسمان گاه گاهی تکه ابری سایه‌ می‌افکند برای رهروان شب‌ها به مهمانی می‌آیند ستارگان در کویر ستارگان بی‌شمار ماه یکی‌ رهرو اما هیچ اینجا تنها باد است که گاهی زوزه می‌کشد واندک سخنی می‌گوید از همین روست که خوش ندارند مردمان …

مردم کویر ادامه »

aba ebad

دستان پاییز

پاییز من بی تو‌ رنگی ندارد تا زمستان بی‌رنگ را چگونه از سر گذرانم شنیده ام قصد رفتن کرده ای مگر مرغان مهاجر سفر آغازیده اند که تو اینچنین به تکاپو خاسته ای مردمان گویند اینجا دانه هست آزادی هست عشق هست پس این هجرت از برای چیست آیا چنین این است که عشق آدمی …

دستان پاییز ادامه »

autumn messengers

قاصدان پاییزی

سپیدان قاصدکان راهروان زمان سرگردان در میان باد و طوفان پیغام‌ها می‌برند این کوچک شاعران رویت سپید اندیشه‌ات سپید کلامت سپید و‌ تو چه زیباتر از پاییز افکار کهنه‌ات را اکنون ریخته‌ای بر زمین آن افکار آن رویاها آن‌ خیالات اگرچه سبز بود لکن بهار چیز دیگری‌ست بهار‌ از پس پاییز و زمستان از پس …

قاصدان پاییزی ادامه »

woman-poem

شعر زن

حقیقت را ببین که چگونه چون سیل سیاهی بطلان را با خود می‌برد این سیاه مایگان را این کبود درفشان را این دل مردگان را که از شجاعت زن اینچنین در هراسند حقیقت را ببین که چون دانه‌های خفته در بیابان با اندک بارانی اینچنین بی شماره می‌روید حقیقت را ببین حقیقتی که از جنس …

شعر زن ادامه »