اَبا اِباد

قطعه های ادبی

aba ebad

تماشاخانه‌ی خیال

نمایش تمام شد اکنون نوبت توست ای تماشاچی دستت را بده تا نمایشی نشانت دهم که خود در آن بازیگری بی هیچ صورتکی بی هیچ نقابی بی هیچ تکلفی تو اینک به این تماشاخانه دعوت شده‌ای تماشاخانه‌ی خیال تماشاخانه‌ی ذهن تماشاخانه‌ی‌ روان تو خود نمایشی تو‌ خود بازیگری تو خود تماشاخانه‌ای تو‌ خود آفریدگاری بیا …

تماشاخانه‌ی خیال ادامه »

aba ebad

مادربزرگ اینجاست

آفتاب کم جان پاییزی گل‌های قالی خانه‌ی مادر بزرگ نسیمی خنک خرمالوها لرزان بر درخت پرندگان در جستجوی لانه‌ بیدمجنون‌ها رقصان در انتظار مرگ کاج‌ها بی‌‌تفاوت و سرد کودکان اما پرهیاهو دوان دوان از پی زندگی مادر بزرگ حالا قاب عکسی‌ست بر دیوار حالا دیگر از جنس ابدیت است آنجا بر طاقچه نشسته این جهان …

مادربزرگ اینجاست ادامه »

aba ebad

رنج زندگی

رنج مرگ لحظه‌ای‌ست رنج زندگی عمری طوفان زندگی در این بیکران سهمناک نوزاد را هم به وحشت می‌اندازد و ما همچون مومی در مشت‌های سنگین زندگی پیچ و تاب می‌خوریم گاهی زندگی برای لحظه‌ای از این بازی دست می‌کشد و ما سرخوش از این آرامی لبخند می‌زنیم زندگی خشمگین می‌شود گویی زندگی جایی در تاریخ …

رنج زندگی ادامه »

aba ebad

آفرینش خیال

تو را نیافتم پس در خیالم تو را ساختم تو را بافتم تو را یافتم در خیالم آنجا که زمانی نیست آنجا که مکانی نیست آنجا که بهای آزادی تنها یک لبخند است آنجا که عدالت نیاز به اینهمه تعریف ندارد آنجا که بودن تو برای آنجا کافی‌ست نمی‌دانم کی به اینجا آمده‌ای نمی‌دانم کی …

آفرینش خیال ادامه »

giant-of-darkness

غول تاریکی

غول تاریکی پرنده‌ی روشنایی را بلعید نقطه‌ای روشن در او پدیدار گشت نقطه‌ها زیاد شدند غول تاریکی روشن شد روشنی برای تاریکی بیماری‌ست کودکی پرسید غول تاریکی تاریک بود یا روشن؟ هیچکس نمی‌دانست جز همان غول تاریکی تاریکی‌اش اکنون کجا پنهان شده بود؟ شاید به دنبال نوری‌ بود تا جایی باز پرنده‌ای‌ را پروانه‌ای را …

غول تاریکی ادامه »

aba ebad

نقاش سکوت

سکوت که می‌کنی دنیا گویی رنگ می‌بازد و آنگاه که باز سخن می‌گویی حرف‌هایت چون قطرات باران سیاهی و سفیدی را با هم از جهان می‌شوید و نفس‌های تو نسیم وار غبار سنگین غم را از دل می‌زداید سکوت تو چون دریاست آنگاه که سکوت می‌کنی غواصی می‌شوی که در صید مروارید به اعماق دریا …

نقاش سکوت ادامه »

aba ebad

مردی و خیالی

اکنون از آن سال‌ها سال‌هاست دور شده ام آنقدر دور که دیگر امیدی به بازگشتشان ندارم گاهی هنوز در این خاطرات پرسه می‌زنم خاطراتی دور همچون چراغ‌هایی پراکنده که در پهنه‌ی بیابان در شبی تاریک سوسو می‌زند صدای اصطکاک چرخ‌ها صدای سوت قطار مهمانداری که بنا به ضرورت مسافرین را برای نماز بیدار می‌کند و …

مردی و خیالی ادامه »

Dost Dost, my friend Kasri and their grandfather Baba Siros

دستان دوست

اینجا دوستی بود از جنس سکوت سر به مهر چون گنج آزاد چون هبوط اینجا دوستی بود از جنس اقیانوس از جنس ماهی‌ها مواج چون رود اینجا دوستی بود دوستی چون شعر افروخته چون آتش نافذ به تار و پود اینجا دوستی بود از جنس تازیانه‌ی‌ باد از جنس زیبایی سرسخت چون پولاد اینجا دوستی …

دستان دوست ادامه »

Poem: Friend means Light

قطعه‌ی ادبی: دوست یعنی نور

مرگ در پیش و زندگانی در پس و من سرگردان میان این دو اگر بایستم زندگی می‌ایستد و اگر به راه افتم مرگ مرا در آغوش می‌کشد و من در این دریای طوفانی در جستجوی کدامین ساحل اینچنین می‌رانم قایق نحیفم را چه در چنته دارم از عقل و تجربه از بیم و‌ امید از …

قطعه‌ی ادبی: دوست یعنی نور ادامه »

In the middle of darkness

در میانه‌ی تاریکی

دیگر چایش را تلخ می‌نوشید نور خورشید چشمانش را می‌آزرد از آمدن باد به خود می‌پیچید گفتگو با آدمیان چون آتش روحش را می‌سوزاند دوستانش را در لابلای آلبوم‌ها از یاد برده بود نه از آمدن روز شوقی داشت نه از رفتنش آرامش دیگر آینه در نزد او بی‌اعتبار شده بود دیگر آسمانش ستاره‌ای نداشت …

در میانه‌ی تاریکی ادامه »