من اگر به جای صادق هدایت بودم، کتابهایم را به زبان فرانسوی مینوشتم. من اگر به جای اینشتین بودم سعی میکردم کوانتوم را بیشتر درک کنم. من اگر به جای هیلبرت بودم، قضیهی ناتمامیت گودل را میپذیرفتم. من اگر به جای کریستین رونالدو بودم، هیچگاه به باشگاه عربی نمیرفتم. من اگر کیارستمی بودم فلان فیلم را میساختم. من اگر شاملو بودم اینطور شعر میگفتم. من اگر فارادی بودم، روی افزایش مهارت در ریاضیات بیشتر تمرکز میکردم. من اگر نیوتن بودم، بیشتر راجع به ماهیت گرانش فکر میکردم و تصویر هوک را از دیوار دانشگاه آکسفورد، به درون آتش پرتاب نمیکردم. من اگر فرانس کافکا بودم، کتابهایم را پیش از مرگم چاپ میکردم. من اگر گرگوری پرلمان ریاضیدان بزرگ روسی بودم، مقالاتم را به جای وبسایت دوستم، در ژورنالهای معتبر چاپ میکردم.
در تمام این عبارات، یک چیز مشترک است: من هیچیک از آنها نیستم.
من تنها در جایگاهی که خود در آن قرار دارم میتوانم تصمیمگیری کنم. در عبارت اگر A برقرار باشد آنگاه B، وقتی شرط برقرار نمیشود، پاسخ شرط نیز برقرار نمیشود. به این موضوع، شرطی خلاف واقع یا Counterfactual Conditional گفته میشود. به عنوان مثال، شخصی میگوید: اگر لیوان میافتاد، میشکست. این جمله به ما اعلام میدارد که لیوان نشکسته است، چون شرط برقرار نشده است. اگر من در فلان جایگاه بودم، فلان میکردم، تنها نشان میدهد که من فلان شخص نیستم. این نوع قضیه البته کاربردهایی دارد، مثلا اینکه روزی که من به جایگاه آن شخص برسم، میتوانم از دیدن آن شخص، درس بگیرم و راه دیگری را انتخاب کنم. اگر من در زندگی یک رمان ننوشته ام، چطور میتوانم بگویم که اگر به جای جمالزاده بودم فلان میکردم. اگر من در زندگی لگد به مورچه نزدهام، چطور میتوانم بگویم بهتر بود محمد علی کلی در آن مسابقه چنین میکرد. شخصی که در کل عمرش، ده صفحه مطلب ننوشته، یک کتاب فلسفی را ورق نزده و حتی فهرست عناوین مهم فلسفهی مدرن را یک بار هم ندیده است، چگونه میگوید من اگر فلان فیلسوف بودم، فلان میکردم. فعالیت آن دانشمند، آن فیلسوف، آن هنرمند، آن ورزشکار، بایستی توسط کسی در حد و اندازهی همان شخص قضاوت شود.