اَبا اِباد

aba ebad

مادربزرگ اینجاست

آفتاب کم جان پاییزی

گل‌های قالی

خانه‌ی مادر بزرگ

نسیمی خنک

خرمالوها لرزان بر درخت

پرندگان در جستجوی لانه‌

بیدمجنون‌ها رقصان در انتظار مرگ

کاج‌ها بی‌‌تفاوت و سرد

کودکان اما پرهیاهو

دوان دوان از پی زندگی

مادر بزرگ حالا

قاب عکسی‌ست بر دیوار

حالا دیگر

از جنس ابدیت است

آنجا بر طاقچه نشسته

این جهان پرجنب و‌ جوش

ذره‌ای از سکوتش نمی‌کاهد

حالا نوه‌ها می‌آیند و می‌روند

کودکان او را به یاد ندارند

پدربزرگ اما

هر روز

گرد و غبار می‌زداید

از چهره‌ی مادربزرگ

از خود می‌پرسد

اکنون کجاست

او که همواره اینجا بود

او که همیشه با من بود

او که همچون چراغ بود

آیا اکنون مرا می‌بیند

صدایم می‌شنود

مادربزرگ اما

همانجاست

درون آن کودکان

مادربزرگ حالا

هر تکه‌ای در کودکی

لبخندش در یکی

محبتش در دیگری

چشمان زیبایش در آن یکی

صدای گرمش

دستان نوازشگرش

قصه‌ها و خاطراتش

همگی اینجاست

مادر بزرگ همینجاست

درون من و تو

 

به یاد مادربزرگ‌هایم که بسیار دوستشان داشتم
اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *