تو را نیافتم
پس در خیالم
تو را ساختم
تو را بافتم
تو را یافتم
در خیالم آنجا که زمانی نیست
آنجا که مکانی نیست
آنجا که بهای آزادی
تنها یک لبخند است
آنجا که عدالت
نیاز به اینهمه تعریف ندارد
آنجا که بودن تو
برای آنجا کافیست
نمیدانم کی به اینجا آمدهای
نمیدانم کی از این رهگذر گذشتهای
اصلا نمیدانم کی به این جهان بل بشو
قدم میگذاری
اصلا آیا این جهان
شایستهی قدمهای توست؟
اصلا آیا چشمان تو
تاب این تاریکی را دارید؟
آیا گوشهایت
جز صدای نازک نوزادی در گهوارهای
صدای دیگری را میشنود؟
اگر روزی بر این دیار قدم گذاری
از این حجم از حماقت
میخندی یا خواهی گریست؟
آیا ما را دیوانگانی خواهی دید
که زندگی را از یاد برده اند؟
یا دلیرانی که شجاعانه
به زندگی ادامه میدهند؟
اگر روزی از اینجا گذشتی
من را به یاد بیاور
من را که در خیال خود
تو را آفریدم
منی که به تاریکی
اجازه ندادم تا به سرزمین خیال
وارد شود و اوقاتت را
حتی اندکی تلخ کند
آن روز که از سرزمین خیال خسته شدی
سری هم به اینجا بزن
شاید که تاریکی
از دیدن تو شرم کند
و مردمان با دیدنت روشن شوند
شاید باز به اینجا بازگردد
امید