اَبا اِباد

aba ebad

قطعه‌ی ادبی : در نکوهش خاموش

شعر می‌گویم

نمی‌شنوی

آواز می‌خوانم

می‌گریزی

به ستاره اشاره می‌کنم

و تو به انگشتم می‌نگری

فکر تو کوتاه است

و صدایت بلند

وه که از‌ تو چه می‌خواهم

تویی که چشمانت

رقص ابرها را نمی‌بیند

تویی که دستانت

از لطافت آب هیچ نمی‌داند

تویی که هیچ ایمان نمی‌آوری

به معجزه‌ی حبه‌ای توت

که جان می‌بخشد

آخر این چه مرضی است

که تو را اینچنین

در تاریکی غرق کرده است

کاش انگشتانت را برداری

کاش انگشتانت را برداری

از مقابل دیدگانت

از درون گوش‌هایت

کاش بوی اقاقی‌ها

تو را هرچند برای لحظه‌ای

مست کند

کاش بال‌هایت را بگشایی

کاش با نفسی عمیق

از این خواب هزار ساله برخیزی

کاش باز خود را بیابی

تو گم شده‌ ای

تو فراموش شده‌ ای

تو خاموش شده ای

آنوقت که بیدار شوی

تمام ستارگان را خواهی دید

در روشنی این چشم‌ها

آنوقت قلب تو

خود شاعر می‌شود

می‌سراید و می‌سراید

آنقدر می‌سراید

که خورشید و ماه هم

به تماشا می‌آیند

آنوقت زیر سقف آسمان

در شکاف تخته سنگی

باز هم مرا

آنجا خواهی یافت

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *