دیگر چایش را تلخ مینوشید
نور خورشید چشمانش را میآزرد
از آمدن باد به خود میپیچید
گفتگو با آدمیان چون آتش
روحش را میسوزاند
دوستانش را در لابلای آلبومها از یاد برده بود
نه از آمدن روز شوقی داشت
نه از رفتنش آرامش
دیگر آینه در نزد او بیاعتبار شده بود
دیگر آسمانش ستارهای نداشت
بهار و تابستان
زمستان و پائیز
برای او چه فرقی داشت
برای او که این همه سال
زندگی نکرده بود
برای او که چون سگان ولگرد
از این سو به آن سو دویده بود
چه خاطرهای داشت
جز پرش گاه به گاه خیالی دور
که چون قطرات باران
آرامش مردابی را
بر هم میزند
چه چیز آفریده بود
تا او را بپرستد
چه کسی را هم سنگ روح عظیم خود میدید
که با او بنشیند و برخیزد
اما چه چیز از این ناگوارتر
که عشق را از یاد برده بود
او دیگر به عشق باور نداشت
عشق این جادوی کشنده
که هزارها سال
جادوگران بدان عاشقان را به تسخیر گرفتند
و پیامبران با آن پیروان را به پیکار کشاندند
و مردان سیاست از آن قدرت گرفتند
تنها بر دلش ترس میافکند
اما هنوز رویایی در دل داشت
رویایی که او را زنده نگه میداشت
رویایی که هر شب به خوابش میآمد
رویایی که خواب را از او ربوده بود
در او دردی پدیدار شده بود
دردی از جنس امید
امیدی که صبر میطلبید
صبری به درازای عمر بشر
نه چندان کوتاه
و نه چندان بلند
آیا از پس این تاریکی
روزی خفته بود؟
آیا وقت آن نرسیده بود
تا آتش را برافروزد
و با بیرحمی
به این سایهها حمله ور شود؟