بارها مشاهده کرده ام که در یک بحث علمی جدی (یا یک بحث غیرعلمی) دو طرف با اینکه یک هدف را دنبال میکنند، کماکان با یکدیگر مخالف هستند.
در صورتی که اگر شخص سومی که با فضای فکری هر دو طرف آشناست، نظارهگر آن بحث باشد، به سادگی متوجه این موضوع میشود که آن دو فرد در واقع هر دو بر سر آن موضوع توافق دارند، اما زبان مشترکی ندارند و یا تحت تاثیر احساسات هستند. این مساله مخصوصا اخیرا و با شروع انقلاب ترقیخواهانهی مردم ایران، در جامعهی ما شدت بیشتری گرفته است. البته علت آن علاوه بر فقدان یا نقصان زبان مشترک، از این واقعیت که منطق انسانی در بسیاری موارد متاثر از احساسات اوست نیز ناشی میشود. این مساله (تاثیر احساسات بر منطق) یک مسالهی جدید نبوده و اساس تکاملی دارد. چرا که از نظر تکاملی، احساسات انسان مدتها پیش از منطق انسان شکل گرفته است. ما پیش از اینکه یک موجود منطقی باشیم، یک موجود احساسی هستیم.
اما عدهای از فلاسفه که فیلسوف شهیر اتریشی-بریتانیایی، لودویگ ویتگنشتاین پیشقراول آنهاست، برای رهایی فلسفه از مشکلات زبان، پروژهای را تحت عنوان زبان آرمانی (ideal language) آغاز کردند.
مشاهدهی اینکه علم (و اساسا فیزیک) از منطق کمّی (ریاضیات) برای مباحثات خود بهره میبرد و از این منظر، مشکلات زبانی در آن راه نمییابد (یا بهتر است بگوییم کمتر راه مییابد)، این فیلسوفان را بر آن داشت که به دنبال زبانی مشابه برای فلسفه بگردند که تحت تاثیر مشکلات زبان قرار نگیرد. هدف آنها یافتن زبانی دقیق، عاری از ابهام، دارای ساختاری روشن و براساس مدل منطقی بود که بتوان از آن به جای زبان معمولی که مبهم، گمراهکننده و بعضا متناقض است، استفاده کرد. تلاشهای زیادی در راستای ایجاد چنین زبانی صورت گرفت. هرچند این تلاشها (بنا به دلایلی که شرح آن در این مقال نمیگنجد) در نهایت نافرجام ماند، اما حوزهی جدیدی تحت عنوان “فلسفهی زبان” شکل گرفت. مشکلات زبان محدود به مباحث فلسفی نبوده و حتی بعضا مباحث علمی نیز بدان دچار شده است. به عنوان مثال، در سال ۱۹۲۵، دو فیزیکدان بزرگ، اروین شرودینگر و ورنر هایزنبرگ به دنبال یافتن مدلی برای بیان رفتار سیستمهای کوانتومی (پیچیدهتر از اتم هیدروژن) دو رویکرد به ظاهر متفاوت را اتخاذ کردند. در حالیکه هایزنبرگ به دنبال استفاده از مکانیک ماتریسی برای حل این مسائل بود، شرودینگر مکانیک موج را به کار گرفت. در آن زمان شرودینگر و هایزنبرگ به شدت روش یکدیگر را نقد میکردند.
از نظر هایزنبرگ، ایدهی فیزیکی روش شرودینگر گمراهکننده و از نظر شرودینگر، روش هایزنبرگ غیرقابل تجسم و دلسردکننده بود. اما در نهایت شرودینگر اجازه نداد احساساتش بر کارهای علمی او تاثیر گذارد و نشان داد که هر دو روش، علیرغم تفاوتهای ظاهری، از نظر ریاضیاتی، همارز یکدیگر هستند و اختلافی ندارند.