اَبا اِباد

Literature and poems

قطعه‌ی ادبی: قالی خانه‌ی مادربزرگ

من اینک اما

از برای تو می‌نویسم

تو ای آشنای هزار ساله

که با جادوی دستانت

زمان را به دست گرفته‌ای

و این من سی ساله

گویی هزاران هزار سال است

در پی تو آمده ام

تا با تو خبر گویم

از آمدن بهار

از صدای جنبش مورچه‌گان

از آن‌ صنوبران که آرام ایستاده‌اند

از سرمای روز بارانی

از کوه

از سنگ

از‌ خورشید که می‌آید و می‌رود

راستی سرما دیگر از اینجا رفته

اینجا باد به جای طوفان

بادبادک کودکان را بالا می‌برد

اینجا‌ دیگر خبر از غصه نیست

اینجا گل‌های قالی مادر بزرگ

از سوزش آفتاب تابستان

و از آمد و شد مردمان

و دویدن کودکان

در بازی زمان

رنگ‌های دروغینش را باخته

و به رنگ راستینش در آمده

دیگر نه نگران سرمای زمستان است

نه خسته از حرارت چله‌ی تابستان

سرخوش از این یک رنگی

ایمن از هرگونه زوال و ریز و درشت روزگار

وه چه سرنوشتی

و چقدر دوست دارم

همچون قالی مادر بزرگ

به نظاره بنشینم

گذر زندگانی را

بزرگ شدن کودکان را

درختانی را که روزی لباس سفید پوشیدند،

دگر بار خسته از سفیدی، لباس سبز بر تن کردند

آنگاه که سبزی همه‌ جا را گرفت زرد پوشیدند

و در آخر خسته از این‌ همه زرق و برق بسیار

لباس از تن به در کردند و خوابیدند

مگر من و کاج

که در آن گوشه‌ی حیاط

گویی همچون من

بر این همه تزویر سر خم نمی‌کند

و بی توجه به علاقه‌ی تماشاچیان

و تعریف‌های دروغین تعریف‌کنندگان

رنگ سبزش را

به کلاغ‌ها ارزانی می‌دارد

و چه کسی جز کلاغ‌

که طعم این یک رنگی را چشیده

به استقبالش خواهد رفت

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *