مادرم برای تسکین ناراحتیهایش بعد از فوت مادربزرگ، هنر را انتخاب کرد و به صورت جدی و حرفهای، در دورههای آموزش نقاشی و طراحی شرکت کرد. حالا بعد از دو سال فعالیت مداوم اثر زیر را خلق کرده است. تصویری از کودکی من. من هروقت که در عکاسخانه عکس میگیرم، سعی میکنم به موضوعی فکر کنم و احساس میکنم فکر من هم در این تصویر ثبت میشود. در این تصویر هم اینگونه بود و دقیقا به یاد دارم این تصویر کی و کجا گرفته شده است. به همین خاطر دیدن این تصویر بعد از سالها، مرا به وجد آورد و وجودم را قلقلک داد.
عصر یک روز پاییزی، به همراه مادرم و خواهر کوچکم به آن عکاسی رفتیم. نام آن عکاسی، عکاسی بانو بود و من بدون اینکه بدانم چرا، از اینکه در عکاسی بانو عکس میگرفتم در رنج بودم و میپرسیدم چرا من باید در عکاسی بانو عکس بیندازم. خواهرم مرا اذیت میکرد و میگفت در این عکاسی باید روسری سرت کنی و من حرصم میگرفت. آن عکس هم برای دفترچهی بیمه بود. از آن دفترچه بیمههای قدیمی سبزرنگ که خودش کاربن نداشت و پزشک باید یک کاربن لا به لای برگهها میگذاشت تا چند نسخه از آن داشته باشد. گاهی اوقات بعضی صفحات مابین را خالی می گذاشت و من از این موضوع ناراحت میشدم. چرا که فکر میکردم مثل دفترهایم باید به ترتیب آن را پر کند تا دفتر زود تمام نشود.
از محل جدید بیمه میترسیدم. محل جدید بیمه یک ساختمان سفید و لاغر با نمای سنگی بود که در ابتدای یک کوچه و در یک کنج قرار داشت. طبقههای مختلفش دکترهای مختلف بودند و آدم نمیفهمید کجا باید برود. اتاق تزریقات، صندلیهای پلاستیکی بی روح، پنجرههایی که از آنها پشت سیمانی ساختمانها دیده میشد. از آنجا که نگاه میکردی ساختمان قدیمی و ترسناک ده طبقه را میدیدی. اگر روی پنجهی پا میایستادی، کمی آنطرف تر، گنبد قدیمی مسجد جامع را هم میتوانستی ببینی. کمی جلوتر، درختهای میدان باغات و راستهی بزازها هم دیده میشد. پایین را که نگاه میکردی، حیات خلوت بیمه پر شده بود از کارتن داروها و من که هر لحظه میترسیدم که سقوط کنم و بیفتم روی کارتن داروها و آمپولها در تنم فرو رود. چون از آمپولها خیلی میترسیدم. اما باز خودم را قانع میکردم که کسی که از اینجا بیفتد میمیرد و درد آمپولها را حس نمیکند.
با محل قبلی بیمه خاطرات زیادی داشتم. زمانهایی که سرماخوردگی یا سینه پهلو میگرفتم و به آنجا میرفتیم و ساعتها در صف منتظر میماندیم تا نوبتمان شود. روزی که دستم در مدرسه شکسته بودم و برادرم مرا روی دوشش گذاشت و به آنجا برد و مرتب با من شوخی میکرد و سر به سرم میگذاشت تا دردم را از یاد ببرم. روزهایی که پدرم به خاطر اینکه چشمانش در اثر جوشکاری زیاد برق زده بود، به اینجا میآمد تا در چشمش قطره بریزند. همواره برایم سوال بود چطور ممکن است که با نگاه کردن به آن نور خیره کننده چشم آدم در شب درد بگیرد. گاهی اوقات جایی که جوشکاری بود سعی میکردم به آن نور خیره شوم تا ببینم وقتی چشم پدرم برق میزند چه احساسی دارد. فکر میکردم هرکسی که چشمانش را برق بزند یعنی حالا جزو آدم بزرگها شده.
آنموقع پدرم همان آدم بزرگهی زندگی من بود. حالا که نگاه میکنم دارم کم کم به سن آنموقع پدرم میرسم. حالا بچهها به من به چشم همان آدم بزرگه نگاه میکنند، اما هنوز هم چشمم را برق نزده است…
این چند خط نوستالژی را تقدیم میکنم به آدم بزرگهای زندگیم، مادرم و پدرم