این سوال که “فیزیک چیست؟”، در واقع یک سوال فیزیکی نیست، بلکه یک سوال فلسفیست.
چرا که برای تعریف یک چیز، شما نمیتوانید از اجزای درون همان چیز استفاده کنید. مثلا اگر بگویید فیزیک علمی است که با شناخت جهان فیزیکی سر و کار دارد، سپس با این پرسش مواجه خواهید شد که جهان فیزیکی چیست؟ همچنین روش علمی نیز، توسط دانشمندان ارائه نشده است، چرا که تا قبل از ارائهی روش علمی، در واقع علم به معنای امروزی وجود نداشت و به جای آن فلسفهی طبیعی وجود داشت. روش علمی توسط فلاسفهای همچون سر فرانسیس بیکن ارائه شده است. پس به نوعی میتوان ادعا کرد که علم زادهی فلسفه است. همچنین بسیاری از سوالاتی که علم به دنبال یافتن پاسخ برای آنهاست، اولین بار در فلسفه مطرح شده است.
مثلا این سوال که اجزای سازندهی ماده چیست، برای قرنها یک سوال جدی در فلسفهی طبیعی بوده است. اما اهمیت فلسفه محدود به تعریف علم و همچنین ابداع روش علمی نیست. یک دانشمند در سیر علمی، مسائل بغرنج فلسفی را به صورت بدیهیات میانگارد. مثلا یک فیزیکدان در حل معادلهی شرودینگر، به تابع موجی میرسد که نشان میدهد در بعضی زمانها، احتمال یافتن ذره در تمام مکانها، صفر است، بدین معنا که آن ذره برای یک لحظه کاملا ناپدید میشود. سپس به شکل بدیهی آن را یک تناقض دانسته و نتیجه میگیرد که این تابع موج، صحیح نیست. اما اگر از فیزیکدان سوال شود چرا ناپدید شدن ذره ولو برای لحظهای در همهی مکانها یک تناقض است، پاسخی نخواهد داشت، چرا که این سوال پاسخی فلسفی دارد نه فیزیکی. اینکه چرا در علوم مختلف، در بسیاری موارد وقتی با حل یک معادله به پاسخی منفی یا به حالت بینهایت میرسیم، آن را به شکل پیشفرض رد میکنیم؟ علم پاسخی برای این موضوع ندارد و این فلسفه است که به این سوال پاسخ میدهد. البته تاثیر فلسفه و علم بر یکدیگر، یک تاثیر یک طرفه نبوده، بلکه یک تاثیر متقابل است. هر کشف بزرگ علمی، یک گام رو به جلو در توسعهی جهانبینی و متدولوژی فلسفیست. اینکه کوپرنیکوس در مییابد زمین مرکز هستی نیست یا اینکه داروین در مییابد ما نیز همچون سایر موجودات زنده از خلال تکامل طبیعی بدینجا رسیدهایم، یا اینکه ژنتیک تا چه حد بر شخصیت و بر رفتارهای ما اثرگذار است، هر یک به نوعی بر جهانبینی فلسفی ما تاثیرگذار بوده است. قوانین نیوتن و همینطور نسبیت اینشتین بر بسیاری از استدلالات فلسفی که بر پایهی حرکت بنا نهاده شده است، اثر گذاشته است.