مرا به آن شب ببر
من تاریکی را دوست دارم
خنجرت را در قلبم فرو کن
من مرگ را دوست دارم
مرا به خود باز مگردان
با تو بودن را دوست دارم
من زمان را
من مکان را
من این تناقض را
این سخت آسان را
این زندگی را
با تو دوست دارم
ساعتها در نزد تو
بی حرکت
نگاه میکنند
گذر زمان را
گیسوان تو
به شب فخر میفروشد
چشمانت به روز
دستانت اما
پر از دورویی
گاه میکُشد
گاه زنده میکند
آه که چه خوشبختند
کُشتگان چشمهایت
آن دیوانگان
آن شیدایان
آنان که خود را
در آینهی تو دیدهاند
آن تشنگان
که در این بیابان
سرابی را
رودی
تلی از شن را
کوهی
واحهای را
شهری
و خود را
چون نجات یافتگان دیدند
و با خیال ساحل
به سوی انتهای این بی انتها
دویدند
و هیچگاه نرسیدند
امیدواران
و ناامیدان