اَبا اِباد

ابا اباد و شعر انسان سوم

انسان سوم

نمی‌دانم چگونه گذشت

روزها و ماه‌ها و سال‌ها

روزی در گوشه‌ای‌ کنجی

پایم لغزید و زمان در دستانم سر خورد

حالا من اینجایم

دیگر نه شور و شوق کودکی

نه نور و سرور نوجوانی

حالا روزها از پی‌ شب ها

و شب ها از پی روزها

می‌آیند و می‌روند

آسمان دل

گاه ابری

گاه آفتابی

گاه گاهی نیز طوفانی

و من در انتظار فراموشی

ای فراموشی

من تو را می‌خواهم

نه در واپسین روزهای عمر

نه چند سال بعد

نه چند ماه بعد

ای فراموشی

من اکنون تو را می‌خواهم

تا فراموش کنم

آنچه بر من گذشت

من آنگونه که انسان را می‌شناختم

این انسان‌ را نمی‌شناسم

من سال‌هاست که با او غریبه‌ام

این انسان‌ پیچیده و پر پیچ و خم

من در زمین یخ‌زده‌

مدام پایم می‌لغزد

کاش راه رفتن را فراموش کنم

کاش غذا خوردن را

کاش نفس کشیدن را

کاش معنای کلمات را از یاد ببرم

آن کلمات

عشق

دوستی

محبت

صداقت

در این دنیای پرسرعت

معنایی دیگر دارد

حالا در کوچه پس کوچه‌های این شهر

مدام با خودم می‌گویم

که خوش به حال کَرها

که دروغ نمی‌شنوند

خوش به حال کورها

که این زشتی‌ها را نمی‌بینند

می‌گویند از پس هر تاریکی روشنایی‌ست

و از پس هر شبی روزی‌ست

ای روز روشنایی

سری هم به اینجا بزن

که من روزهاست‌ در انتظارم

من کوچه‌ی دل را مدت‌هاست

به امید تو آب‌ و جارو‌ کرده ام

اگر روزی قدم رنجه فرمودی و‌ آمدی

امید را نیز همراهت بیاور

کمی هم اضافی

اندکی بیشتر

امید اینجا ته کشیده

نفس‌های آخر را می‌کشد

و انسان امروز

شدیدا به آن محتاج است

 

– اَبا اِباد

پی‌نوشت : این شعر را پس از خواندن متن سخنرانی زیبایی از محمود دولت آبادی تحت عنوان “انسان سوم” که در سمپوزیوم آمستردام سال ۱۹۸۹ ایراد فرمودند، سرودم. سخنرانی بسیار عمیق درباره‌ی مصائب انسان امروزی (علی الخصوص جامعه‌ی ما) که دوست نازنینی آن را با من به اشتراک گذاشتند و از همین بابت، این شعر را به ایشان و محمود دولت آبادی تقدیم می‌دارم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *