اَبا اِباد

شعر نقاش پیر روزگار و تصویر ابا اباد

نقاش پیر روزگار

زندگی گولمان زد

خندیدیم

گریستیم

بیدار شدیم

پیر شدیم

صورتکی بودیم

بر بوم نقاشی

نقاش روزگار

روزی ما را کشید

و دگر روز

ما را خواهد برد

و باز بومی جدید

و باز داستانی جدید

تا به کی دوام یابد

بازی این انسان‌ها

تا به کی دوام یابد

این داستان‌ها

عجب متناقض است

این نقاش روزگار

عشق را با تنهایی

خوشی را با غم

دلتنگی را با دوری

و زندگی را با مرگ

پاک می‌کند

گاه از یاد می‌برد

این نقاش پیر فراموشکار

که عشاق به یکدیگر نمی‌رسند

چون دوباره به یاد می‌آورد

و عشاق را کنار هم می‌یابد

باز نقاشی را خط می‌زند

و طرحی نو برمی‌اندازد

اکنون اما

سال‌هاست نقاش کور شده

و جز خطوطی ناموزون

صورت‌هایی بی چشم و گوش

و چند لکه خون

چیزی بر این بوم نقش نبسته

اما هنوز هم

این نقاش دل سخت

حساس است

به رنگ و بوی عشق

شاید که خود

روزگاری عاشقی بوده

و سختی‌اش را چشیده

و هر بی سر و پای را

یارای آن نمی‌بیند

که از طعم این زهر گوارا

اندکی نوش کند

پس مجازات می‌کند

نقاش چیره دست روزگار

پرگویان کم صبر را

 

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *