اَبا اِباد

صحنه‌ای از فیلم بسیار زیبای "باشو غریبه‌ی کوچک" اثر ماندگار بهرام بیضایی

چرا وطن؟

فهمیدم ایرانی‌ست، گفتم اهل کدام شهری؟ گفت محمره، شما می‌گویید خرمشهر. از موضوعی که برایش پیش آمده بود، خیلی عصبانی بود. معتقد بود که این مرزها بیخود است و من به این مرزها باور ندارم. گفتم تو با من که اهل نیشابور هستم احساس صمیمیت بیشتری می‌کنی یا با یک نفر اهل بصره؟ گفت معلوم است، یک نفر اهل بصره، چون با من هم زبان است و فرهنگش نزدیک به من است. گفتم دروغ می‌گویی. خیلی جاخورد. گفتم من هم خیلی دوست دارم روزی مرزی در جهان نباشد، اما اکنون که هست و بسیار هم تاثیرگذار است. این حرف‌های قشنگ و سانتی مانتال (sentimental یا جو زده) که “هرکجا مرز کشیدند شما پل بزنید” را کنار بگذار و به تجربه‌ی واقعی خودت رجوع کن. کم کم سر صحبت باز شد.

گفت چرا فکر می‌کنی من دروغ می‌گویم؟ گفتم فاصله‌ی نیشابور تا محمره بیشتر از ۱۵۰۰ کیلومتر است. فاصله‌ی نیشابور تا عشق آباد ترکمنستان کمتر از ۳۰۰ کیلومتر و فاصله‌ی نیشابور تا هرات افغانستان، کمتر از ۴۰۰ کیلومتر است. زبان مادری من فارسی‌ست و زبان مادری تو عربی. اتفاقا لهجه‌ی فارسی من به لهجه‌ی یک نفر اهل هرات خیلی هم نزدیک است. با این حال، من از دیدن یک حادثه در محمره، بیشتر از یک‌ حادثه در هرات یا عشق آباد نگران و متاثر می‌شوم. نه اینکه نژادپرست باشم یا بین ارزش جان انسان‌ها تفاوت قائل شوم، اصلا و ابدا!

اما من می‌توانم خودم را جای یک نفر اهل محمره تصور کنم. ولی نمی‌توانم خودم را جای یک نفر اهل عشق آباد یا هرات تصور کنم. گفت شاید چون من و تو با هم فارسی حرف می‌زنیم اینطور است. گفتم نه، چون من و تو با هم تجربه و خاطرات مشترک داریم. ما با هم زندگی کرده ایم. مطمئنم تو هم احساس صمیمیت بیشتری با من داری تا یک نفر اهل بصره. احتمالا یک‌ نفر اهل عشق آباد یا هرات یا بصره، برخلاف من و تو، هنوز به دنبال یک‌ حکومت دینی باشد. اما من و تو این را نمی‌خواهیم. چون هردومان آن را تجربه کرده ایم. من و تو می‌توانیم ساعت‌ها راجع به خاطرات مشترکمان صحبت کنیم. مطمئنم تو هم معلم ادبیاتی داشته ای که می‌گفته منظور حافظ از شراب در اینجا، شراب روحانی‌ست. مطمئنم تو هم معلم دینی داشتی که منطق سرش نمی‌شده و بچه‌ها با او سر و کله می‌زدند.

آیا جوان‌های شما هم جدیدا زیاد مهاجرت می‌کنند؟

آقای هاشمی را یادت هست که از کازرون به نیشابور آمد؟

بشنو از نی چون حکایت می‌کند، از جدایی‌ها شکایت می‌کند. سوتی جدید خیابانی را دیده ای؟

راستی این آبادانی‌ها چرا اینقدر خالی می‌بندند؟

تو حتما توی کنکور عربی را صد زدی؟

راستی تو دعا خلیل اسود را بیشتر می‌شناسی یا مهسا (ژینا) امینی را؟

و هزاران مورد دیگر. من و تو این حرف‌ها را فقط با هم می‌توانیم بزنیم، نه با آن کسی که اهل بصره و هرات و عشق آباد است. من اگر روزی اینجا به کمک نیاز داشته باشم، به احتمال زیاد تو آن کسی هستی که به من کمک خواهی کرد، نه به خاطر زبان، نه به خاطر کارت ملی یا پاسپورتت یا هرچیز دیگر. تو به من کمک خواهی کرد، تنها به این علت که تو یک‌ تکه از وجودت را درون من می‌بینی و من هم یک تکه از وجودم را درون تو.

تصویر فوق: صحنه‌ای از فیلم بسیار زیبای “باشو غریبه‌ی کوچک” اثر ماندگار بهرام بیضایی. در این فیلم، باشو پسربچه‌ای اهل خوزستان، خانواده‌اش را در بمباران از دست می‌دهد. او به صورت اتفاقی به شمال ایران رفته و وارد یک خانواده‌ی شمالی می‌شود و در نهایت نیز عضوی از این خانواده می‌گردد. بهرام بیضایی در این فیلم، به زیبایی نزدیکی و ممزوج شدن ما ایرانیان با یکدیگر را به تصویر می‌کشد.

– اَبا اِباد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *