در میانهی تاریکی
دیگر چایش را تلخ مینوشید نور خورشید چشمانش را میآزرد از آمدن باد به خود میپیچید گفتگو با آدمیان چون آتش روحش را میسوزاند دوستانش را در لابلای آلبومها از یاد برده بود نه از آمدن روز شوقی داشت نه از رفتنش آرامش دیگر آینه در نزد او بیاعتبار شده بود دیگر آسمانش ستارهای نداشت …